ಌಌتنهاترین عشق یه عاشق دل شکستهಌ᠐
شنبه 88 شهریور 28 :: 2:18 عصر :: نویسنده : افسانه
خاموشتر از گذشته محو سکوت شده ام...چند برگ کاغذ،یک خودکار نیمه تمام،و دلی که هیچگاه همراه من نبوده است در کنارم نشسته اند... غافله دقایق از مقابلم می گذرد...با حسرت نگاهش می کنم. دیگر حرفهایم برای کاغذ تازگی ندارددفترها خط مرا نمی خوانندو کلمات که از ناشناخته ترین نقطه ی خیالم فریاد می کشند هیچ حسی را در کسی بیدار نمی کنند..... افسوس معنی واژه هایم را کسی نمی داند............. .................................................................................. دارم می نویسم دارم برات دلتنگی هامو قلم به قلم گذارش می دم....نه اشتباه کردم گل امیدم... بهتره بگم واسه خودم می نویسم ...واسه تنهایی های خودم دارم بهونه میارم... بهونه های قشنگ...دروغای رنگی قشنگ...اما دیگه نمی خوام به یاد تو باشم و چشمام رنگ عشق باشه... چرا دلم باید خاکستری رنگ باشه؟چرا نباید رنگین کمان تو قلبم خونه کنه.....آره شاید بخندی به افسانه های خیالم که اوج رویای منه.... بخند بخند عزیزم اما بدون........... ......................................من افسانه ام با تمام رویاهام ............................................
میگن دلم از سنگ شده.....نمی دونم شاید......یادته قبلا همه می گفتن مهربونترینم....اما حالا هیچکس این نظرو نداره..... این متنو ننوشتم که بخوام کسی بهم بگه نه تو همونی ،همونکه حرفای وبش از یه آدم عاشق می گفت... دیگه دلم واسه کسی تاپ تاپ نمی کنه...وجودم از اسم کسی نمی لرزه... می رسد روزی که بی من روزها را از سر کنی می رسد روزی که مرگ یار یار را باور کنی می رسد روزی که مرگ یار را باور کنی می رسد روزی که در کنار قبر من شعرهای کهنه ام را مو به مو از بر کنی کاشکی عاشقت نبودم..............................کاشکی عاشقت نبودم
.............................................................................. من از آن ابتدای آشنایی شدم جادوی موج چشمهایت تو رفتی و گذشتی مثل باران و من دستی تکان دادم برایت تو یادت نیست آنجا اولش بود همان جایی که با هم دست دادیم همان لحظه سپردم هستیم را به شهر بی قرار دستهایت تو رفتی باز هم مثل همیشه من و یاد تو با هم گریه کردیم تو ناچاری برای رفتن و من همیشه تشنه ی شهر صدایت شب و مهتاب و اشک و یاس و گلدان همه با هم سلامت می رسانند
کاش می دانستی که دلم در حسرت دوباره دیدنت در سینه می سوزد کاش می دانستی شمع آرزوهای مرا باد جدایی خاموش کرد کاش می دانستی که جای تو برای همیشه کنار تنهایی من خالیست کاش میث دانستی این دل پس از تو دیگر ارزش نگه داشتن ندارد کاش قصه ی تنهایی مرا از چشمان بی فروغم می خواندی حالا چگونه به نبودن همیشگی ات عادت کنم!!!
موضوع مطلب : پنج شنبه 88 شهریور 5 :: 4:32 عصر :: نویسنده : افسانه
پرسید عشق چیست؟
گفتم آشتیست. گفت:مگر آن را دیده ای ؟ گفتم نه در آن سوخته ام... به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد....عجب از محبت من که در او اثر ندارد........ غلط است هرکه گوید دل به دل راه دارد......... دل من از غصه خون شد دل او خبر ندارد........ تو رفتی و برایم مانده آهی نمی دانستم رفیق نیمه راهی برو اما به جان هرچه عاشق پشیمان می شوی خواهی نخواهی گویند عاقلان غم دیوانگان خورند..............دیوانه هم شدیم کسی غم مارا نخورد
در دادگاه عشق قسمم قلبم بود... وکیلم دلم بود...و حضار جمعی از عاشقان و دل سوختگان.... قاضی نامم را بلند خواند و گناهم را دوست ذاشتن تو اعلام کرد......... و من محکوم شدم به مرگ و تنهایی ..... در کنار چوبه ی دار از من خواستند آخرین خواسته ام را بگویم..... و من خواستم به تو بگویند که دوستت دارم تا اخرین نفس.................... ای که دور از من و در قلب منیباوفا باش که دنیای منی
موضوع مطلب : |
منوی اصلی آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 15
بازدید دیروز: 3
کل بازدیدها: 202915
|
|